پشت پنجره ...
سرگرم تماشای تلویزیون بود که برق رفت . کمی صبر کرد تا بیاید . اما نیامد ... و چون حوصله کاره دیگری نداشت ، آماده شد تا بخوابد ، اما خوابش نبرد ، برای همین ، از پشت پنجره به ستاره های آسمان نگاه کرد . خیلی زیبا بودند . چند تایی هم برایش چشمک زدند ! او هم به رویشان خندید و آنقدر با آنها بازی کرد تا خوابش برد . وقتی بیدار شد همه رفته بودند . از آن به بعد شب ها به جای اینکه تلویزیون تماشا کند ، پشت پنجره می نشست و تا صبح با ستاره ها بازی می کرد ...
اهدنا الصراط المستقیم ...
|